مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





۳ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

از نیمه شب گذشته بود و من خسته از سفره یک روزه با تنی خسته به درون تخت خزیدم. چشمانم گرم خواب و مغز کوچکم بار افکاری را به دوش میکشید که قلبم را رنجورتر از قبل میکرد تصویر دختران نیمه برهنه که درون خنکای آب در مقابل دیدگان هزارن چشم گرسنه خودنمایی میکردند و نگاه پر از تمسخرشان که بر روی من و چادرم میلغزید...دخترک نیمه برهنه با تمسخری که در صدایش موج میزد پرسید...: این چادر چیه که ایجور مثل مادرای شهید خودت رو توش پیچوندی..؟دلم لرزید بغضی گلویم را گرفت گویی تمام عالم منتظر جواب من بود سرم را کمی بالا آوردم نگاه پسران و دختران زیادی در انتظار پاسخ من به راه مانده بود..لبخندی یر لب نشاندم و با صدایی رسا که از قلبم برخاست و بر زبانم جاری شد پاسخ دادم  من مادر شهید نیستم اما برادرزاده ی شهید هستم و وارث خون همه ی شهدایی که از آغاز اسلام بر این زمین سنگ دل ریخته شد به خصوص شهدای هشت سال دفاع مقدس...این چادر سنگره منه در مقابل این نگاه های آلوده ای که تن شما رو به مسخره گرفته سنگر من در مقابل این مردایی که اسم مرد روشونه اما یادشون رفته مردونگی یعنی چی و نگاهشون پی ناموس مردمه...سنگر من به عنوان نوکر آقام امام زمان...و در ادامه پرسیدم: راستی امام زمان رو میشناشین که؟ جوابم فقط سکوت بود و سکوت...چشمانم سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفتم

.

.

ظهر شده دارم میرم نماز جمعه...نشستم توی یکی از صف ها کنارم خانمی با دخترش نشسته دختری حدودا پنج ساله با چادر سفید گل دار با نگاهی معصوم...از مامانش میپرسه مامانی من با چادر ناز شدم؟ حالا امام زمان منو دوس داره؟لبخند میزنم و رو به دخترک میگم آره آبجی گلم هم ناز شدی هم آقا ازت راضیه و آروم زیر لب زمزمه میکنم:

یوسف زهرا تا به کی چشم انتظاری ...؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۱:۵۴
آیینه دار لاله ها...!
انگشتان ظریفم آهسته بر روی کلید کلمات به حرکت در می آید...احساس غریبی تمام جانم را در بر میگیرد مدتهاس که ننوشتم...بهتر است بگویم نمیخواستم بنویسم...تصمیم گرفته بودم برای همیشه با قلم و دفتر لحظه های دل تنگی ام و با این وبلاگ قهر کنم...خداحافظی که دیگر برگشتی نداشته باشد... اما باز قلم به دست اندیشه سپردم و دستانم ناخودآدگاه به حرکت در آمد و نقش دل تنگی ام را بر روی قلب روزگار نقش زد...پس باز هم تسلیم قلب نا آرامم میشوم شاید که آرامشی یابد...:

میخوام از بچگی هام بگم دلم هوای بازی های کودکانه ام رو کرده همون لحظه های قهر و آشتی های شیرین بچگی...از خونمون بگم خونه ای که همه ی خاطرات بازی ها و شیطنت های بچگیم رو در آغوش گرمش به خواب سپرده...در خیال قدم بر میدارم و به اون کوچه ی لبریز از خاطره میرم... صدای خنده بچه ها .جیک جیک گنجشک ها.صدای زن های همسایه که دور هم نشستن و غیبت زن محمدخان رو میکنن.. صدای دوچرخه ی پسرها و موتور گازی مرد همسایه که همه بهش میگفتن هواپیما...         لحظه ای مکث میکنم دخترهای کوچه دور هم حلقه زدن و یک صدا جواب میدن بله و دختر مو مشکی که از همه بزرگتر بود ادامه میداد زنجیر منو بافتی و باز هم صدای دختران بله...و باز پرسش دوباره پشت کوه انداختی ؟ چشم میگردانم رضوان ژاله مریم یاسمن سمیرا زهرا لبخند بر لب پاسخ میدهند بله..لبخند بر لبانم نقش میبندد آرام زمزمه میکنم پس من کجام؟ با قدم هایی لرزان به سمت در طوسی رنگ میروم جلوی در مکث میکنم به دو عکس که نشان افتخار اهل خانه اند خیره میشوم

شهید پاسدار محمد...

شهید بسیجی محمود...

زیر لب زمزمه میکنم سلام عموهای گلم خوبین؟...با اجازه و  وارد خانه میشم تاب چوبی با تناب سبز رنگ کنار باغچه اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه با شوق به سمت تاب میرم چادرم رو از سرم در میارم و شروع میکنم تاب بازی که صدای مامان چون نسیم توی حیاط می پیچه دخترم؟ این بار با شوق بیشتری تاب رو نگه میدارم و بلند جواب میدم بله ؟ همزمان با صدای من صدای دختر سفید رویی با موهای خرمایی در فضا پخش میشود بله مامانی گویی صدای من در میان صدای دخترک گم میشود و باز صدای مامان: میری بازی کنی توی کوچه حواست به خودت باشه توی پارک هم الان شلوغه نمیری پارک از خونه ی دایه(مادر بزرگ) هم اونطرف تر نمیری و باز صدای دخترک :باشه چشم مواظبم دختر یکی یه دونه حواسش هس صدای  داداش محمد  فضا رو معطر میکنه به عطر محمدی...یکی یه دونه و داداش محمود جواب میده خل و دیوونه دخترک با حرص جواب میده حسود هرگز نیاسود...و به سمت در حیاط میدود...به سمت در ورودی میرم و هم قدم با مامان و داداشا وارد خونه میشم بوی غذا فضا رو معطر کرده اول میرم اتاق کوچیکه بعد اتاق آخری بعد حال خصوصی و بعد پذیرایی...مامان نشسته و علی رو گذاشته روی پاش و داره باهاش بازی میکنه و داداش علی با خنده کودکانه اش شادی رو به چشمای مامان هدیه میکنه...برمیگردم به حیاط چادرمو سر میکنم وبه سمت در میرم برای آخرین بار برمیگردم و جای جای خونه رو به خاطر میسپارم...قدم به کوچه میذارم که صدای یکی یه دونه مامان در فضا پخش میشه  آخ جون دایه اومد مسیر نگاه دختر را دنبال میکنم پیرزنی سبد در دست آرام آرام به سمت خانه می آید وقتی نزدیک دختر میرسد دست در سبد میکند و چهارتا یخمک با چهار رنگ مختلف به دست دخترک میدهد و با لهجه ای شیرین میگه برا خودت و داداشات دختر گونه مادربزرگ را غرق بوسه میکند و به سمت خانه میدود اشک از چشمانم سرازیر میشود به دایه خیره میشوم تا آنجا که در بین این دیوارها ناپدید میشود  زمزمه میکنم دایه کاش میشد همیشه توی خیال موند کاش هیچ وقت چشمام ناتوانیت رو نمیدید کاش هنوز هم میتونستی بری بازار برام یخمک بخری...صدای مامان جسم خسته ام را به دنیای واقعی میکشاند...دختر گلی دایه آب میخواد براش آب میاری؟ خسته و دل شکسته پاسخ میدم چشم مامانی  و رو به آسمون زمزمه میکنم عمو محمد عمو محمود کمک کنین بتونم کنیز خوبی برای دایه باشم مادری که شیر مردانی چون شما رو تربیت کرد...و بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم خونه ای که خونه ی بچگیم نیس اما هنوز هم من هستم مامان هس بابا هس دایه هس داداشا هستن البته با این تفاوت که محمد عروسی کرد خونه ی خودشه محمود دانشگاهه و علی دبیرستانی و دایه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۱ ، ۱۸:۰۵
آیینه دار لاله ها...!

....

از شدت سرما بدنم به لرزه در میاد

پتو رو بیشتر دور خودم میپیچم

روی تخت کمی جا به جا میشم

جهت باد کولر رو تغییر میدم

و باز چشام سنگین میشه

بین خواب و بیداری

آهنگ پیامک گوشی خواب رو از چشام فراری میده

پیام رو میخونم

و باز تکرار میکنم

و باز تکرار

در همین بین صدای فریاد پیامک اون گوشیم هم

بلند میشه

این بار از طرف الهام

باز هم همون پیامک

و باز هم تکرار و تکرار

اگر الان امام زمان ظهور کنه

وبه تو یک دقیقه وقت داده بشه

که بهش یه جمله بگی

چی میگی...؟

اشکم سرازیر میشه

زمزمه میکنم

یک دقیقه وقت..؟

برای کسی که سرباز خوبی نبوده براش

چقد زیاده

باز هم اشک و اشک

تپش قلبم تندتر میشه

زمزمه میکنم

مولا

کاش میشد به تو گفت

که تو تنها سخن شعر منی

...

اللهم عجل لولیک الفرج

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۳:۱۷
آیینه دار لاله ها...!