این روزها دل دیوارهای شهربیش از...!
دسته دله ساده ام را در دستان سردم میفشارم و آرام به دور از هیاهوی شهر به اتاق تنهایی ام پناه میبرم و به این می اندیشم که این روزها دل دیوارهای شهر بیش از دله آدمهایش بغض میکند و تنگ میشود...گویی مردم دیارم فراموشی گرفته اند...!
آری فراموشی گرفته اند و از یاد برده اند روزگاری صدای بمب و گلوله صدای فریاد آدم های تیر خورده و درد کشیده لا لایی شب و روزشان شده بود از یاد برده اند مردان و زنان پیر وجوانی را که جوانمردتر از هر جوانمردی با صلاح ایمان به میدان شتافتند تا که آرامش را به خانه ها بازگردانند و چه خون ها که جاری شد در راه این آزادی...مردمم فراموش کردند آن چهرهای معصوم و ملکوتی را...مگر میشود مادر مفقودالاثری را دید که بعد از گذشت سال ها با چشمانی که دیگر سویی ندارد و هنوز در انتظار آمدن فرزندش هر لحظه جان میسپارد واشک به دیده نیاورد و خنده کنان پا به روی خون فرزند شهیدش گذاشت به اسم آزادی...نمیدانم چه بر سر آدم ها آمده که این روزها به اسم آزادی حجاب دریده و حریم میشکنند...
دلم بدجور تنگ آن روزهایست که بوی خون در کوچه های شهر پیچده بود ولی هیچ کس فراموشی نداشت..نمیدانم فرداها...فرداهایی که نامش قیامت است با کدام رو میتوانند در چشمان مادر پهلو شکسته عالم نگاه کنند...
این روزها حتی تو را از یاد برده اند یا صاحب الزمان...قربان دله مهربانت تو را به مادرت زهرا قسم دعایی در حق مردمم کن...مولا بدجور هوای دلم گرفته است ظهور کن آقای خوبم....ظهور کن
اللهم عجل لولیک الفرج
انتظار بد دردیه.انشاالله که این انتظار به زودی زود به سر آید......
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان(عج)