مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





ای سرچشمه محبت...!

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۰، ۰۷:۴۰ ب.ظ
معبودا...

میخواهم زیباترین های دلم را تقدیمت کنم میخواهم زیباترین سخنان جهان را برای تو که بهترینی بنویسم ولی...ولی تا دفتر را باز میکنم و قلم را در دست میگیرم هیچ چیز در خاطرم نمی ماند وتنها قطرات اشک است که راهی از چشمانم باز میکند وصفحه ی سفید دفتر را دریایی از غم میکند که تمام وجودم را در خود غرق میکند و هیچ راه گریزی برایم نمی گذارد و در آخر تنی خسته و دلی گرفته را به جای میگذارد...پروردگارا...پروردگارا می خواهم فقط برای تو...تویی که امید تمام ناامیدان عالمی تویی که زیباترین کلام هستی هم نمی تواند وصفت کند بنویسم...فقط برای تو...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۰۸
آیینه دار لاله ها...!

نظرات  (۷)

سلام دوست مهربان و بزرگوارم

خوشحالم با و بلاگ و فکر و قلم و سلیقه فاخر شما آشنا شدم .

موجب افتخار من است نظر زیبای شما در رابطه با آخرین مطلب ارسالی با عنوان :

" کدام زیباتر است ؟ "

زینت بخش وبلاگم شود .

پیش تر از حضور معطر و پربار شما صمیمانه سپاسگزارم .

عزیز و پایدار باشید

سلام

ممنونم از حضورت همسفر

وبلاگ زیبایت را لینک کردم

خواهم آمد برای خواندن حرف هایت . خبرم کن
سلام
متن های وبلاگت با تمام اختصاری که دارن اما مفهومشون قشنگه
خوشحالم از اینکه اینجام

موفق باشی ...
۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۲۵ لبیک یااباصالح(عج)
سلام بزرگوار
از اینکه با قدومت وبلاگ بنده رو منور کردی از شما منونم
نوشته های زیبای شما را مطالعه کردم و لذت بردم ، جز این هم از شما که در رشته ادبیات مشغول به تحصیل هستید انتظار نیست ، انشالله که همیشه قلم پرباری داشته باشید و به بهترین شکل از این ذوق و هنر در جهت کمال بشر و بیان حقیقت بهره ببرید

با کمال افتخار شما را لینک کردم، شما هم اگر تمایل داشتید وبلاگ بنده رو با عنوان: لبیک یااباصالح(عج) لینک بفرمایید .

به امید دیدار مجدد شما
یا علی
خاطرت باشد؛

وقتی که دلت غمگین است،

بر دلت بارِ غمی سنگین است

- یا تک و تنهائی –

چهره‌ات از غم اندوه کسان پر چین است

بازهم غصه نخور!

عاشقان می‌دانند؛

زندگی شیرین است!

سلام گلم جوابت رو توی خالصانه ام بیا بخون بازم ممنون
سلام
دوست دارم حضورتون دائمی باشه در وبلاگم.. حقیقتا عرض کردم...
و دوم اینکه:
تاریکی!!! چرا؟؟؟
با سبد رفتم به میدان، صبح‌گاهی بود.
میوه‌ها آواز می‌خواندند.
میوه‌ها در آفتاب آواز می‌خواندند.
در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.
اضطراب باغ‌ها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش به‌ها شنا می‌کرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد.
بینش هم‌شهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...

ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.













ممنون مهربون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی