تجربه ی احساس شرمنده بودن...!
(خاطره یک روز شلوغ اما دلچسب)
امروز یکی از بهترین و بدترین روزهای زندگی ام بود آری درست است بدترین و بهترین... اتفاقی برایم افتاد که برای اولین بار احساس شرمندگی کردم تنها کلامی که میتوانست آرامم کند و نمایانگر شرمندگی ام باشد گفتن لفظ شرمنده ام و حلال کنید بود راستش را بگویم حس جالبی بود دوردانه بابا که همیشه کارهایش را درست انجام میداد در همچین شرایطی قرار بگیرد حس اینکه کسی با نگاه مهربانش به نشان تاسف سرش را برایت تکان بدهد بدون گفتن کلامی و دیگری بگوید نوش دارو بعد از مرگ سهراب چه سود و مهمتر از همه دیگری که دست نوازش و محبت بر دلش کشیدی و دستت را به طرفش دراز کردی و تکیه گاهش شدی تا قد علم کند بعد از بلند شدن همان دست یاری را محکم بر صورت غمناکت بزند... بارها در همچین شرایطی قرار گرفتم که نمک گیر باشند و نمکدان بشکنند و دستم نمک نداشته باشد اما امروز بیش از همیشه برایم جالب بود چون حرف هایی با گوش هایم شنیدم که اگر گوش های خودم نبود باور نمیکردم...و من فقط سکوت کردم و لبخند زدم و گاهی هم لبانم فراتر از لبخند شکفت نه اینکه قدرت دفاع نداشتم داشتم و دفاع نکردم چون فکر میکردم برای حفظ شخصیت آن دیگری با آن حس و حال موجود بهتر است سکوت کنم البت بگویم گاهی حرص دلم در می آمد و جملات دفاع مانند بر لبانم جاری میشد اما آتش حرص و ناراحتی دلم را با دود لبخند میپوشاندم مبادا گرد غصه بر چهره ی آن دیگری ها خصوصا آن دیگری مهربان بنشیند...بد بود چون دوست نداشتم حس اعتماد دیگری ها را از دست بدهم و خوب بود چون فهمیدم هر دیگری ارزش محبتم را ندارد و دله ساده ام را در دستان هرکس نگذارم امروز دلم شکست اما خوشحالم که میتوانم دلم را تقدیم دیگری های دیگر کنم حتی با وجود شکسته بودنش ...
دعایم کنید...!
یا زهرا..!
خوش بحال شما که خداوند چنین اراده و توفیقی عطا کرده بر شما ...
یاعلی