من بودمو سنگری خالی به رنگ بی تو ماندن...!
(سفر فتح المبین)
بازهم نوایی از من و دل ساده ام و شروعی که پایانی ندارد...
خسته از شیطنت ها و شادی های دخترانه ام برای لحظه ای نه چندان طولانی بر روی صندلی اتوبوس آرام میگیرم چشمانم را روی هم میگذارم و با یاد آوری گذشته... گذشته ای نه چندان دور نگاه آسمانی ات را مهمان دلم میکنم همان نگاهی که از قاب عکس روی دیوار با آن لبخند مهربان لحظه لحظه ی بودنم را مینگرد همان نگاهی که امروز کوی به کوی سنگر به سنگر خاکریز به خاکریز چشمان گریانم را به دنبال خود کشانید.
به یاد داری آن لحظه را...؟
آن لحظه که با شوق خود را درون پناه آغوش پدر جا دادم وبا خنده گفتم برادر احمد ما راهی سفریم سفر به شوش و مهم تر از آن فتح المبین التماس دعای شهادت داریم و پدر... با آن لبخند ملیحش بغضش را فرو خورد و زیر لب زمزمه کنان لب به سخن گشود و گفت عموت هم رفته بود فتح المبین وقت رفتن به منطقه از همیشه خوشحال تر بود تو هم شبیه عموتی...عرق شرم بر پیشانی ام روان شد...تو کجا و من کجا...مرا چه به شبیه تو بودن؟ در آن لحظه اشک شرمساری هم دلم را آرام نکرد...
روز سفر شرمندگی را درون کوله بار سفرم جا دادم و راهی شدم...
از کنار خاطرات شیرین میان راه و زیارت دانیال نبی میگذرم تا به لحظه ی ناب سفرم برسم همان لحظه ای که سرعت اتوبوس هر لحظه کم و کم تر میشد و قلب کوچک من بی قرارتر از همیشه به دیوار دلم مشت میکوبید...لحظه ی رسیدن به سرزمین نور...
با شوقی که جانم را در بر گرفته بود و پاهایی لرزان راهی شدم برای شنیدن دل گفته های راوی... راوی با آن چهره ی نیمه سوخته و چشمانی که پشت قاب عینک پنهان شده بود شروع به گفتن کرد ...از عملیات میگفت عملیات فتح المبین...دوربین به دست رو به روی راوی ایستاده بودم نام فتح المبین که آمد دلم لرزید به یاد آوردم که بارها هنگام راز و نیاز با دفترچه سبز کوچکت چشمان بارانی ام نام فتح المبین را دیده بود و من چه ساده گذشته بودم از این نام...بعد از آن گویی دیگر چیزی نمیشنیدم و نمیدیدم به جز نگاه تو...نگاه زیبا و معصومت که صدها حرف ناگفته را به دوش میکشید...به خود که آمدم بین جاده خاکی عملیات بین سنگرهای خودی و سنگرهای دشمن بین آن لاله های خونین جگر تنها و خسته جا مانده بودم و هرچه به جاده ی پیش رویم نگاه میکردم هیچ کس نبود به جز سایه هایی که هر لحظه از من و قلب بی قرارم دورتر میشدند نمیدانم من جامانده بودم یا که جایم گذاشته بودن... ناگاه بغض سرد تنهایی خنجر به دست به کودک دلم هجوم آورد باز نمیدانم که ترس از تنهایی بود یا که نبودن نگاهت که آسمان چشمانم بارانی شد وبارید و چه لحظه ی نابی بود آن لحظه حس میکردم رو به رویم نشسته ای با آن لبخند مهربان همیشگی ...مثل آن نیمه شب سرد زمستانی که دستم را گرفتی و آن تسبیح فیروزه ای زیبا را درون دستان ظریفم جای دادی و بی هیچ حرفی از دنیای زیبای خوابم پر گشودی نگاهت همان نگاه بود و لبخندت همان لبخند اما من...تسبیحت را...تسبیح آسمانی ات را نمیدانم درون کدام کوچه ی سرگردانی ام گم کردم زیر لب با شرمساری میپرسم
عمو محمد اومدی تسبیحت رو بگیری...؟
که ناگاه صدای پایی تنم را میلرزاند به پشت سرم نگاه میکنم تعدادی از بچه ها قدم زنان به سویم می آمدن لبخند بر لبانم نشست به سمت تو و نگاه زیبایت باز گشتم تا که بگویم جا نماندم فقط بین راه کمی پایم لرزید و پرنده ی امید از دلم پر کشید و اینکه تسبیحت را پیدا می کنم...اما تو رفته بودی و فقط
من بودمو سنگری خالی به رنگ بی تو ماندن.....
درد نوشت...: تسبیحت را گم نکردم فقط جایش گذاشته بودم از امروز من هستمو تسبیح فیروزه ات و نگاه و یاد تو و همرزمانت.....
تقدیم به عموی بزرگم سردار شهید محمد...
موج زد دریای رحمت در بیابان غدیر / چشمه های نور جاری شد ز دامان غدیر
عید سعید غدیر سرآغاز امامت و ولایت برشما مبارک باد