باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
قایق دل به رود خاطره می اندازم و برای لحظه ای خود را از حصار کلاس درس رها میکنم
قلم از زندان انگشتان ظریفم رها می شود و با ناله روی تن سخت میز می افتد آرام کتاب را میبندم و دستان سردم را تکیه گاه جانم میکنم کودک حسرت درون کوچه ی چشمانم زانوی غم بغل کرده و آرام آرام اشک می ریزد با دیدگان حسرت بارم از چارچوب پنجره به آسمان ابری خیره میشوم و آرام میپرسم :
تو از بهر چه میگریی...؟
ای آسمان می خواهم راز دل با تو بگویم می شنویی؟
لحظه ای دل به حرف هایم بسپار و بشنو حرف دلم را...این روزها هرچه به روزهای سرخ و سیاه تقویم نزدیک و نزدیک تر میشوم دل ساده ام بی طاقت تر می شود این روزها تمام جانم شده صدای حرکت کاروان و صدای پای اسب ها...این روزها دل ساده ام هوای سفر دارد سفر به دیار چادر های سوخته سفر به دیار نخل های سر بریده...سفر به کرب و بلا
این روزها روزهای سرگردانی دلم شده ...از کوچه های شهر بوی روضه می آید بوی اشک. بوی غریبی حسین...می شنویی صدای طبل زن ها را صدای زنجیر پر از درد آدم ها و صدای یا حسین گفتنشان را که تا آسمان هفتم میرسد...
آسمان می شنویی صدایم را..؟
این روزها دلم محرم می خواهد....
پی نوشت : قبل ترها و قتی بچه بودم نزدیک محرم سر از پا نمی شناختم و واسه رسیدن دهه ی اول محرم لحظه شماری میکردم شوق خوردن آش رشته ی همسایه. خوردن باقلا و نخود گرم توی کوچه های آشنای شهر همراه دختر عمه ها دلم رو میلرزوند اما امروز خیلی از اون قبل ترها گذشته این روزها دیگه دلم نه آش رشته میخواد نه باقلا و نخود گرم....این روزها دلم میخواد گرسنه بمونم تشنه بشم و حسرت بار به آب نگاه کنم و اشک بریزم این روزها دلم روضه میخواد....دلم بدجور میگیره وقتی یاد رقیه ی حسین (ع) می افتم
وقتی بابایی دست نوازش به سرم میکشه به مرز جنون میرسم از فکر اینکه رقیه ی حسین با اون قلب بزرگش و اون دستای پینه بسته اش دست نوازش به سر بریده ی بابا کشید و پرواز کرد به آسمون...دلم بدجور گرفته..
دلم محرم میخواد یه محرم واقعی...