پراکنده نوشتی دیگر......!!!!!!!
اووووم تا حالا دلت خواسته جایی که الان هستی نباشی..؟؟؟؟؟
من الان این حس بهم دست داده
کاش دانشگاه خودم بودم (دلم واسه بچه ها و فرمانده و کلاسای اونجا تنگ شده)
کاش الان شهرخودمون بودیم ( دلم واسه افطار و سحری دسته جمعی تنگ شده)
کاش الان خونه بابایی بودم و سرم میذاشتم روی پای مامانی و مامان موهامو نوازش میکرد(دل تنگم زیاد)
میدونی دل تنگی نه حد داره نه مرز داره دلت گاهی جاهایی میره و تنگ لحظه هایی میشه که دیگه تکرار نمیشه و فقط تو خیال میشه سفر کرد به اون لحظه ها
یه صدا که تا ابد تو گوشت موندگار میشه صدایی که چن ساعت قبل فوت یه نفر میشنوی و بعد که به آسمون سفر میکنه تو دلت میگی باورم نمیشه هیچ وقت باورم نمیشه
مگه میشه من همین چن ساعت پیش صداش رو شنیدم
بعدها میشه همین چن روز پیشا بود
و بعدها میشه همین چن سال پیشا بود
و با وجود گذر سالها بازم هنوز ناباوری از نبود و رفتنش حرفام سرو ته نداره [شکلک سرگردونی] نمیدونم خب کمی دلم گرفته
یه زندایی داشتم دخترخاله ی مامانمم بود خیلی باهاش صمیمی بودم عااااشقش بودم دوساعت قبل فوتش زنگ زد بهم حرف زدیم بعد سه ساعت زنگ زدن گفتن دایی اینا تصادف کردن و زندایی فوت کرده اونقد شوکه شدم که فقط صدای جیغام یادمه و سوار شدن و رفتن به اهواز و خاک سپاری .....چن سال میگذره ....سال 87 بود مرداد ماه
هنوز باور نکردم
یه عزیز دیگه هم داشتم صداش هنوز تو گوشمه ....چن ساعت قبل آسمونی شدنش باهاش حرف زدم بعد بهم زنگ زدن گفتن راستی محبوب عزیزت آسمونی شده من هیچی یادم نیس فقط صدای جیغام توی ذهنمه دوستم میگه محبوب مثل دیوونه ها شده بودی
نمیدونم الان چرا دارم این حرفا رو میزنم نزدیک سالگرد زندایی شده بهم ریخته ام در عین ناباوری عادت کردم به نبودش و غم نبودنشون منو به جنون و دل تنگی میکشه............
خدا رفتنگان همه رو بیامرزه .....
همه چی تو لحظه اتفاقمی افته..
ما باید به خودمون بیایم که روزی برای ما هم مرگ هست...
خدا رفتگان همه رو بیامرزه...