نوشتن هام شده یک در میلیون بار...اون روزا روزای جوونی رو میگم {شکلک خنده} دستم همش پی یه قلم و کاغذ بود واسه نوشتن
ولی از وقتی ازدواج کردم اصلا فرصت پیدا نمیکنم واسه نوشتن شایدم فرصتش هست و بهانه اش نیس
خیلی در گیرم
امتحانای موسسه معارف تموم شد معدلم هجده شده امتحانای دانشگاه هم سه تا دیگه دارم {شکلک گریه و بدبختی و فلک زدگی}
اشکان رفته خونه سید درس بخونه و مباحثه کنن نه که من یه خورده فوضولم بنده خدا مجبوره واسه درساش این روزا بره کتابخونه و پیش دوستش
فردا قراره خان دایی با زندایی و پسرا با مامان بزرگ بیان قم خونمون خوشحالم خیلی
سه ماهی میشه هیچکدوم از اعضای خونه و فامیل رو ندیدم دلم واسه آغوش مامانی
و لبخندهای بابایی
و شیطنت های داداشی ها و فسقل عمه تنگ شده
اشکان میگه موقعیتش نیس بریم شهرستان فعلا
احتمالا اگر فرصت بشه ده روزی شهریور ماه میریم سر میزنیم
فکرشو کن شش ماه نری بعد ده روز بری نه فرصت میشه خانواده رو درست ببینی نه گردش و تفریح دید
بازدید از فامیل و آشنا هم که جای خود داره
خلاصه اوضاعیه واسه خودش
پراکنده نوشتم( میدونم)
تا حالا اینجور حرفایی رو تو وبم نگفتم (میدونم)
هوس کردم نمیشه کاریش کرد
دعا کنید واسم خیلی زیاد