مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینجا بغضی در گلو گیر کرده است نه اشک میشود نه فرو میرود
درد میکند جایش
آرام با خود و دلم زمزمه میکنم
امان از دل زینب...امان
دلم با بغض تکرار میکند وتکرار
صحنه ها از پی هم یکی یکی جان میگیرند و جان میدهند
غم پهلوی شکسته ی مادرت زهرا (س)
فرق شکافته ی پدرت علی (ع)
جگر پاره پاره ی برادرت حسن( ع)
غم سر بریده ی جانت حسین( ع)
شش ماهه ی برادر
پرپرشدن رقیه ی سه ساله ات
بغضم اشک میشود میلغزد بر گونه ام
تاب نمی آورم
هق هق میشود همه ی جانم
همه ی سکوتم
همه ی دردم
سبحانک یالا.....
مولا نظری کن بر این بی سروپای غرق گناه....
اللهم عجل لولیک الفرج
آمین یا رب العالمین
_______________________
دستم به قلم رفت نام حضرت زینب را قلم زد
ببخش مولا منه بی سروپا را چه به قلم زدن نام شما و فرزندانتان .....
فقط خواستم دلم ...دل پر درد و غرق گناهم آرامشی یابد
باشد که یابد....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۵:۱۰
آیینه دار لاله ها...!

اووووم تا حالا دلت خواسته جایی که الان هستی نباشی..؟؟؟؟؟

من الان این حس بهم دست داده

کاش دانشگاه خودم بودم (دلم واسه بچه ها و فرمانده و کلاسای اونجا تنگ شده)

کاش الان شهرخودمون بودیم ( دلم واسه افطار و سحری دسته جمعی تنگ شده)

کاش الان خونه بابایی بودم و سرم میذاشتم روی پای مامانی و مامان موهامو نوازش میکرد(دل تنگم زیاد)

میدونی دل تنگی نه حد داره نه مرز داره دلت گاهی جاهایی میره و تنگ لحظه هایی میشه که دیگه تکرار نمیشه و فقط تو خیال میشه سفر کرد به اون لحظه ها

یه صدا که تا ابد تو گوشت موندگار میشه  صدایی که چن ساعت قبل فوت یه نفر میشنوی و بعد که به آسمون سفر میکنه تو دلت میگی باورم نمیشه هیچ وقت باورم نمیشه  

مگه میشه من همین چن ساعت پیش صداش رو شنیدم

بعدها میشه همین چن روز پیشا بود

و بعدها میشه همین چن سال پیشا بود

و با وجود گذر سالها بازم هنوز ناباوری از نبود و رفتنش حرفام سرو ته نداره [شکلک سرگردونی] نمیدونم خب کمی دلم گرفته

یه زندایی داشتم دخترخاله ی مامانمم بود خیلی باهاش صمیمی بودم عااااشقش بودم دوساعت قبل فوتش زنگ زد بهم حرف زدیم بعد سه ساعت زنگ زدن گفتن دایی اینا تصادف کردن و زندایی فوت کرده اونقد شوکه شدم که فقط صدای جیغام یادمه و سوار شدن و رفتن به اهواز و خاک سپاری .....چن سال میگذره ....سال 87 بود مرداد ماه

هنوز باور نکردم

یه عزیز دیگه هم داشتم صداش هنوز تو گوشمه ....چن ساعت قبل آسمونی شدنش باهاش حرف زدم بعد بهم زنگ زدن گفتن راستی محبوب عزیزت آسمونی شده من هیچی یادم نیس فقط صدای جیغام توی ذهنمه دوستم میگه محبوب مثل دیوونه ها شده بودی

نمیدونم الان چرا دارم این حرفا رو میزنم نزدیک سالگرد زندایی شده بهم ریخته ام  در عین ناباوری عادت کردم به نبودش و غم نبودنشون منو به جنون و دل تنگی میکشه............

خدا رفتنگان همه رو بیامرزه .....

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۲
آیینه دار لاله ها...!