میخوام از بچگی هام بگم دلم هوای بازی های کودکانه ام رو کرده همون لحظه های قهر و آشتی های شیرین بچگی...از خونمون بگم خونه ای که همه ی خاطرات بازی ها و شیطنت های بچگیم رو در آغوش گرمش به خواب سپرده...در خیال قدم بر میدارم و به اون کوچه ی لبریز از خاطره میرم... صدای خنده بچه ها .جیک جیک گنجشک ها.صدای زن های همسایه که دور هم نشستن و غیبت زن محمدخان رو میکنن.. صدای دوچرخه ی پسرها و موتور گازی مرد همسایه که همه بهش میگفتن هواپیما... لحظه ای مکث میکنم دخترهای کوچه دور هم حلقه زدن و یک صدا جواب میدن بله و دختر مو مشکی که از همه بزرگتر بود ادامه میداد زنجیر منو بافتی و باز هم صدای دختران بله...و باز پرسش دوباره پشت کوه انداختی ؟ چشم میگردانم رضوان ژاله مریم یاسمن سمیرا زهرا لبخند بر لب پاسخ میدهند بله..لبخند بر لبانم نقش میبندد آرام زمزمه میکنم پس من کجام؟ با قدم هایی لرزان به سمت در طوسی رنگ میروم جلوی در مکث میکنم به دو عکس که نشان افتخار اهل خانه اند خیره میشوم
شهید پاسدار محمد...
شهید بسیجی محمود...
زیر لب زمزمه میکنم سلام عموهای گلم خوبین؟...با اجازه و وارد خانه میشم تاب چوبی با تناب سبز رنگ کنار باغچه اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه با شوق به سمت تاب میرم چادرم رو از سرم در میارم و شروع میکنم تاب بازی که صدای مامان چون نسیم توی حیاط می پیچه دخترم؟ این بار با شوق بیشتری تاب رو نگه میدارم و بلند جواب میدم بله ؟ همزمان با صدای من صدای دختر سفید رویی با موهای خرمایی در فضا پخش میشود بله مامانی گویی صدای من در میان صدای دخترک گم میشود و باز صدای مامان: میری بازی کنی توی کوچه حواست به خودت باشه توی پارک هم الان شلوغه نمیری پارک از خونه ی دایه(مادر بزرگ) هم اونطرف تر نمیری و باز صدای دخترک :باشه چشم مواظبم دختر یکی یه دونه حواسش هس صدای داداش محمد فضا رو معطر میکنه به عطر محمدی...یکی یه دونه و داداش محمود جواب میده خل و دیوونه دخترک با حرص جواب میده حسود هرگز نیاسود...و به سمت در حیاط میدود...به سمت در ورودی میرم و هم قدم با مامان و داداشا وارد خونه میشم بوی غذا فضا رو معطر کرده اول میرم اتاق کوچیکه بعد اتاق آخری بعد حال خصوصی و بعد پذیرایی...مامان نشسته و علی رو گذاشته روی پاش و داره باهاش بازی میکنه و داداش علی با خنده کودکانه اش شادی رو به چشمای مامان هدیه میکنه...برمیگردم به حیاط چادرمو سر میکنم وبه سمت در میرم برای آخرین بار برمیگردم و جای جای خونه رو به خاطر میسپارم...قدم به کوچه میذارم که صدای یکی یه دونه مامان در فضا پخش میشه آخ جون دایه اومد مسیر نگاه دختر را دنبال میکنم پیرزنی سبد در دست آرام آرام به سمت خانه می آید وقتی نزدیک دختر میرسد دست در سبد میکند و چهارتا یخمک با چهار رنگ مختلف به دست دخترک میدهد و با لهجه ای شیرین میگه برا خودت و داداشات دختر گونه مادربزرگ را غرق بوسه میکند و به سمت خانه میدود اشک از چشمانم سرازیر میشود به دایه خیره میشوم تا آنجا که در بین این دیوارها ناپدید میشود زمزمه میکنم دایه کاش میشد همیشه توی خیال موند کاش هیچ وقت چشمام ناتوانیت رو نمیدید کاش هنوز هم میتونستی بری بازار برام یخمک بخری...صدای مامان جسم خسته ام را به دنیای واقعی میکشاند...دختر گلی دایه آب میخواد براش آب میاری؟ خسته و دل شکسته پاسخ میدم چشم مامانی و رو به آسمون زمزمه میکنم عمو محمد عمو محمود کمک کنین بتونم کنیز خوبی برای دایه باشم مادری که شیر مردانی چون شما رو تربیت کرد...و بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم خونه ای که خونه ی بچگیم نیس اما هنوز هم من هستم مامان هس بابا هس دایه هس داداشا هستن البته با این تفاوت که محمد عروسی کرد خونه ی خودشه محمود دانشگاهه و علی دبیرستانی و دایه...