کجایید ای شهیدان خدایی ....بلاجویان دشت کربلایی !
روی صندلی میشینم جلوی میز آرایش..وبه تصویری که توی آیینه افتاده نگاه میکنم گویی غریبه ای درون قلب آیینه نشسته و به چشمانم زل زده آروم زمزمه میکنم : این منم؟آه سردی میکشم بلند میشم و چادر مشکی رو به سر میکشم از حال خصوصی رد میشم به سالن میرسم مکث میکنم رو به مامان میگم: من رفتم . به رسم همیشه مامان میگه مواظب خودت باش زودم برگرد بابا میگه میخوای برسونمت با لبخند پاسخ میدم نه دوس دارم کمی پیاده روی کنم نزدیکه دیگه... بعد از خداحافظی حرکت میکنم صدای ماشین ها صدای بچه ها ....بین این همه صدا صدایی قلبم را میلرزاند....صدایی که از بلندگوی پایگاه بسیج شهید سید نورالدین موسوی به آسمون میره... به سوی ملکوت...
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی
لحظه ای مکث میکنم...وباز قدم برمیدارم این بار با دلی غرق شوق دیدار...وارد میشم و با قدم هایی لرزان نزدیک میشم دو پله تا رسیدن و غرق شدن در دریای دلدادگی...دو پله رو میگذرونم بالای سر سید محمد میشینم:سلام سید محمد خوبی...میدونم بی وفا شدم خیلی وقته نیمدم ببخشید داداش... اومدم برات درد و دل کنم از دل شیشه ایم بگم مدتیه احساس میکنم دیگه مثل قبل صاف و زلال نیس...دلم تاب نداره ...کمکم کن بتونم ...بگذرم از این همه دل بستگی...دلم یک رنگی میخواد...کمکم کن سید...صدای پایی مهر سکوت برلبانم میزند اشکام رو پاک میکنم سرم رو برمیگردونم و به قبور شهدای گمنام نگاه میکنم رو به سید محمد میگم راستی ببخشید ماها اسم واقعیتون رو نمیدونیم خودمون براتون اسم گذاشتیم محمد و مهدی بودن فرق نداره مهم اینه که همراز دله مایین....رو به پنج شهید گمنام میکنم میگم التماس دعای ویژه برادرا... و با دلی خالی از غم به راه می افتم و باز هم صدای بچه ها ... صدای ماشین ها وصدای بلندگوی پایگاه بسیج شهید سید نورالدین موسوی و این بار لبخند من...