مدتیس درگیر امتحانات پایان ترمم و دستم را به قلم نبرده ام اما امروز اتفاقی برایم افتاد که دستان بی جان و لرزانم به روی صفحه کلید به رقص در آمد تا بنگارم آنچه در جانم جاریست...
26 دی 91
باز هم امتحان زبان آن هم از نوع انگلیسی و باز هم ابروهای گره خورده من از درگیری شدید با این درس...
بعد از کلی کلنجار رفتن با کتاب .مادر مثل همیشه رساندم دانشگاه و من با شمشیری به نام قلم به پیشواز جنگ رفتم...ساعتی را به جنگ گذراندم و بعد از مغلوب شدن متوسل به صلوات شدم و بعد ده بیست سی چهل و هر آنچه به ذهنم گذشت و در چنته داشتم را به روی رقیب بی جان خالی کردم و در آخر مغلوب پا به فرار گذاشتم تا به خانه بروم و برای جنگ فردا آماده شوم...
مدتی به انتظار...بعد رسیدن مادر و سوار شدن بر ماشین و حرکت به سمت خانه...
نمیدانم کدام اندیشه مهمان دلم بود و مشغول بازی با کدام خاطره بودم که ناگهان ماشینی به پشت ماشین خورد و این اسب آهنی چون کودکی سبک بال به دور خورد میچرخید و میچرخید...!
صدای تپش قلبم چون شلاقی روحم را می آزرد لحظه ای زمزمه کردم یعنی به پایان آمد این حکایت..حکایتی به نام زندگی...؟
میخواستم فریاد بزنم تا شاید از ترسم کم شود اما گویی زبانم قفل شده بود و لبانم را بر هم دوخته بودند ناگاه روضه ی دیشبی که در تنهایی با دلم در پناهگاه جانم داشتم از اندیشه ام چون فیلمی گذشت...دستان بریده عباس(ع)
دلم را به دریا زدم و با صدایی که گویی از ته چاه می آمد فریاد زدم
یا حضرت ابوالفضل ماشین رو نگه دار...!
نمی دانم چه شد که بعد از یک چرخ دیگر ماشین محکم خورد به بلوار و من با سر و دست خوردم به شیشه...و ماشین ایستاد.
نگاهم به روی مادر چرخید که آرام زمزمه میکرد خدا رو شکر سالمی...!
و آرام با تمام جانم زمزمه کردم یا قمر بنی هاشم ممنونم...!
خدایا شکرت...!
پی نوشت :
خداوندا ...! با این دوری که من از تو احساس میکنم و این فاصله ای که من با تو ایجاد کردم تو چقدر به من نزدیکی ...
چه مهربان خدایی
پس آنچه حجابی میان من و تو گشته است چیست؟
( قسمی از دعای عرفه)
.......
چه مهربان خدایی که باز فرصتم داد
چه مهربان خدایی...
و چه مهربان امامی...!
شکرت به خاطر همه ی لحظه های نفس کشیدنم...!