خاطرات شیرین ترین سفر زندگی ام...(قسمت آخر)
وقتی به مسجد رسیدیم بعد از نماز محرم شدیم...و چه احساس نابی بود اون لحظه... آماده شدن برای دیدار یار...هفت روز از سفر گذشته بود و من فقط روزی دو ساعت میخوابیدم...وقتی سوار اتوبوس شدیم چشمام رو روی هم گذاشتم و آروم به خوابی عمیق فرو رفتم آرامشی وجودم رو گرفته بود که قابل وصف نیست... وقتی چشم باز کردم نزدیک مکه بودیم میلی به خوردن شام نداشتم ...وقتی به مکه رسیدیم شب از نیمه گذشته بود بعد از گرفتن کلید به اتاق رفتیم ۴ نفر توی یک اتاق بودیم ...به نوبت رفتیم حمام برای غسل...غسل دیدار یار و بعد هم ساعتی استراحت و خواب ...و صبح هم رفتن برای طواف عشق...
.
.
.
رسیدیم به مسجد الحرام...حاج آقا آل غفور گفت اولین لحظه ای که چشمتون افتاد به کعبه دعا یادتون نره... غرق در افکار به جلو خیره شده بودم استرس تمام جانم رو در آغوش گرفته بود با صدای بغض آلود گفتم حاج آقا ایجور که معلومه ما حالا حالا نمیرسیم...که یهو تمام جانم چشم شد ...اونقد منقلب شده بودم که چشمم سه تا پله رو ندید و نزدیک بود با سر بخورم زمین ...وقتی به خودم اومدم همه به سجده رفته بودن و غرق در راز و نیاز بودن ...کمر خم کردم و سر به بندگی گذاشتم...
خدایا آخه بنده گناهکاری مثل من چه دعایی کنه... برای کی دعا کنم برای خودم...؟با چه رویی؟
خدایا من ازت ظهور امام زمان رو میخوام ظهور عشقم مهدی
خداجونم با تمام وجودم ازت میخوام مریضا رو شفا بدی
خدایا همه رو به راه راست هدایت و عاقبت به خیر کن به خصوص بابا مامان و داداشی ها
برای خودم....یه چیز بزرگ میخوام خدایا بهم میدی؟ خدایا بار گناهم اونقد زیاد شده که کمرم شکسته کوله بار زندگیم شده گناه...خدایا من تو رو میخوام...میخوام برای همه ی لحظه هام یارم باشی خدایا میدونم خواسته بزرگیه اما عاشقانه ازت میخوام ماله من باشی سهم من از زندگی فقط تو باشی...
و بعد طواف عشق ...نماز...دعا...و سعی صفا و مروه
کاش میشد زمان رو متوقف کرد...کاش میشد.
.
.
.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست....
خدا قوت
باز هم عالی عالی ...
موفق و سربلند باشید
ان شا’ الله
التماس دعا در این شب های عزیز ..
التماس دعای فرج