مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام همسفرهای عزیز...پیش از هرچیز میخوام از همسفرهای مجازی خودم عذرخواهی کنم امیدوارم سر نزدنم رو حمل بر بی احترامی و بی وفایی ندونین مدتیس گیرم و فقط در حد چک کردن نظرات و گاهی گذاشتن پست های جدید از پیش آماده شده بیام نت...به هر حال حلال کنین...بعد از اون التماس دعا دارم...توی این شبای قدر منو از یاد نبرین....یا زهرا...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۱۱
آیینه دار لاله ها...!
لرزان قدم درون مسجد نهادم  گوشه ای خلوت نشستم و غرق در دنیای خودم گوش به نوا سپردم و چه نوای آرامش بخشی سبحانک یا لا .... زمزمه میکنم اشک از چشمانم سرازیر میشود ...خدایا من که جز تو کسی رو ندارم خدایا قرار دله بی قرارم باش....گویی این شب برای صبح شدن عجله دارد...و بعد هم قرآن به سر...خدایا با چه رویی قرآن به سر بگذارم بک یا الله خدایا رو سیاهم ...اما عاشقانه دوستت دارم ...و همین مرا بس است...

یا علی مدد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۱ ، ۱۸:۲۹
آیینه دار لاله ها...!
کتاب دل را با دست های لرزانم ورق میزنم و با صدایی غم آلود و  رو به قبله ی عشق میخواهم از طواف عشق بگویم...: 

وقتی به مسجد رسیدیم بعد از نماز محرم شدیم...و چه احساس نابی بود اون لحظه... آماده شدن برای دیدار یار...هفت روز از سفر گذشته بود و من فقط روزی دو ساعت میخوابیدم...وقتی سوار اتوبوس شدیم چشمام رو روی هم گذاشتم و آروم به خوابی عمیق فرو رفتم آرامشی وجودم رو گرفته بود که قابل وصف نیست... وقتی چشم باز کردم نزدیک مکه بودیم میلی به خوردن شام نداشتم ...وقتی به مکه رسیدیم شب از نیمه گذشته بود بعد از گرفتن کلید به اتاق رفتیم ۴ نفر توی یک اتاق بودیم ...به نوبت رفتیم حمام برای غسل...غسل دیدار یار و بعد هم ساعتی استراحت و خواب ...و صبح هم رفتن برای طواف عشق...

.

.

.

رسیدیم به مسجد الحرام...حاج آقا آل غفور گفت اولین لحظه ای که چشمتون افتاد به کعبه دعا یادتون نره... غرق در افکار به جلو خیره شده بودم استرس تمام جانم رو در آغوش گرفته بود با صدای بغض آلود گفتم حاج آقا ایجور که معلومه ما حالا حالا نمیرسیم...که یهو تمام جانم چشم شد ...اونقد منقلب شده بودم که چشمم سه تا پله رو ندید و نزدیک بود با سر بخورم زمین ...وقتی به خودم اومدم همه به سجده رفته بودن و غرق در راز و نیاز بودن ...کمر خم کردم و سر  به بندگی گذاشتم...

خدایا آخه بنده گناهکاری مثل من چه دعایی کنه... برای کی دعا کنم برای خودم...؟با چه رویی؟

خدایا من ازت ظهور امام زمان رو میخوام ظهور عشقم مهدی

خداجونم با تمام وجودم ازت میخوام مریضا رو شفا بدی

خدایا همه رو به راه راست هدایت و عاقبت به خیر کن به خصوص بابا مامان و داداشی ها

برای خودم....یه چیز بزرگ میخوام خدایا بهم میدی؟  خدایا بار گناهم اونقد زیاد شده که کمرم شکسته کوله بار زندگیم شده گناه...خدایا من تو رو میخوام...میخوام برای همه ی لحظه هام یارم باشی خدایا میدونم خواسته بزرگیه اما عاشقانه ازت میخوام ماله من باشی سهم من از زندگی فقط تو باشی...

و بعد طواف عشق ...نماز...دعا...و سعی صفا و مروه

کاش میشد زمان رو متوقف کرد...کاش میشد.

.

.

.

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۸
آیینه دار لاله ها...!

باز هم سوار شدن بر قایق دل و سفر به خاطرات گذشته...خاطراتی که شده شوق لحظه های زندگی ام

توی هواپیما واقعا خوش گذشت...خاطرات توی هواپیما برای همیشه توی دله کوچیکم به یادگار میمونه.

۲۵ اسفند سال ۸۷ بود ساعت دوازده شب هواپیما در خاک مدینه نشست... وقتی از هواپیما پیاده شدم و پلکان هواپیما رو یکی بعد از دیگری پشت سر میذاشتم تا قدم در خاکی بذارم که روزی قدمگاه پیامبرم بود قدمگاه حضرت علی. بی بی فاطمه و دو گل سر سبد هستی امام حسن و امام حسین...تنها کلامی که به زبان دل میتونستم بگم اشکی بود که به نشانه ی شوق دلم از آسمون چشمام میبارید... فاصله ی هواپیما تا سالن فرودگاه رو با اتوبوس طی کردیم البته اتوبوس بدون صندلی... بعد از طی مراحل و معطلی توی سالن فرودگاه باز هم سوار بر اتوبوس شدیم تا به هتل بریم سوار بر اتوبوس دل توی دلم نبود ... وقتی میریم مشهد دنبال گنبد طلا میگردیم تا که دلمون آروم بشه اون زمان من هم همون حس رو داشتم دنبال یه نشونه بودم یه نشونه که باورم بشه این هدیه ی خدا رو...هرچی چشم میگردوندم نا امیدتر میشدم …ناامیدانه مشغول صحبت با زن روحانی کاروان شدم که یهو مهر سکوت بر لبانم زده شد و اشک چون باران بهاری صورتم را نوازش کرد گلدسته های مسجدالنبی جلوم یکی پس از دیگری قد علم کرد نمیدونستم چی کار کنم از شدت شوق...فقط با زبان دل زمزمه میکردم خدایا شکرت... به هتل رسیدیم بعد از گرفتن کلید به اتاقمون رفتیم...شب از شدت شوق نتونستم بخوابم نزدیک به اذان مربی گروهمون اومد دمه اتاق و صدامون کرد برای رفتن به مسجد النبی که نماز صبح رو اونجا بخونیم...هر قدمی که برمیداشتم استرسم بیشتر میشد وقتی وارد صحن مسجد شدیم همه ی وجودم چشم شد برای دیدن اون همه عظمت...من همه ی عظمت رو در قلب کوچکم حس کردم عظمت بخشندگی خداوند که من رو با کوله باری از گناه به اینجا دعوت کرد ...و بعد از اون دو رکعت نماز عشق..

.

.

.

گفتن وقتش رسیده بریم پیش پیامبر... روضه ی رضوان ...برای دیدار از قبر پیامبر خادم ها کشور های مختلف رو به نوبت میفرستادن داخل...اون روز اولین دیدار ما با روضه ی رضوان بود جمعیت زیادی جمع شده بود از کشورهای مختلف ...انتظار برای ورود خنجری شده بود بر قلب نا آرامم آخه گاهی نوبت ایرانی ها رو میدادن به بقیه ی کشورها و این واقعا غیر قابل تحمل و عذاب آور بود تا اینکه زمانش رسید و ما وارد شدیم انگار همش یه خواب بود یه خواب زیبا و رویایی ...دیدن ستون توبه دیدن جایی که بلال اذان میگفت ستونی که تکیه گاه پیامبر بود و هزاران شگفتی دیگه ...جز نماز شکر در مقابل این همه لطف هیچ کاری ازم برنمی اومد...و باز من موندم و خدا و زبانی که قادر به بیان احساسش در مقابل این همه بخشندگی نبود...

.

.

.

گفته بودن که راهمون نمیدن اون لحظه یکی از غمناک ترین لحظه های زندگیم بود نشستم کنار میله ها و از پشت میله ها زل زدم به زمینی که نامش قبرستان بود و با صدای بلند زدم زیر گریه...

- آخه چرا راهمون نمیدن من میخوام از نزدیک ببینم

هیچ وقت یادم نمیره وقتی توی اون غروب غم انگیز کنار قبرستان بقیع اشک هم چاره ساز دله بی قرارم نشده بود...و از همه ی لحظه ها سخت تر لحظه ی بی پناهیم بود من مدینه بودم اما هنوز همه در به در دیدار یک نشونه بودیم...نشونه ای از قبر بی بی فاطمه پاره ی تن پیامبر...خدایا قرار دله بی قرارم باش..

.

.

.

سالن واقعا شلوغ شده بود هر کس میخواست کاری کنه تا زودتر کارا انجام بشه خانم باقری با دیدن اوضاع بچه ها رو فرستاد برن مسجد النبی فقط منو خانم باقری و چند نفر دیگه موندیم تا که سفره عید رو کامل کنیم...وقتی سفره رو چیدیم همه از نتیجه کار راضی بودیم بیشتر وسایل رو خودم از ایران برده بودم به جای ماهی سفره عید هم یه شمع کوچیک به شکل ماهی گرفتم کارا که تموم شد...با خستگی به ساعت نگاه کردم وای فقط ده دقیقه مونده به سال تحویل. از هتل تا مسجد رو همگی دویدیم...پنج دقیقه مونده به سال تحویل رسیدیم به مسجد و کنار بقیه ی بچه ها نشستیم دلم گرفته بود از 17 بهاری که از عمرم گذشته بود این اولین عیدی بود که کنار خانواده ام روی قبور عموهای شهیدم نبودم کمی احساس غریبی میکردم وضو گرفته بودم بلند شدم و شروع کردم به نماز خوندن توی آخرین سجده ی نمازم اشکم بی اختیار سرازیر شد و سجده ام طولانی ...زمزمه یا رب الهی العفو شده بود مرحم دلم... صدای تبریک گفتن ایرانی ها به هم نشان از ورود به سال جدید بود...سر از سجده برداشتم و بعد تشهد و سلام و بعد هق هق گریه ام که در میان خنده و شوخی بچه ها به پایان رسید...مثل همه ی لحظه های دیگه...و به جا ماندن خاطره ای از بهترین عید زندگی ام...

.

.

.

وقت خداحافظی رسیده بود خداحافظی از مدینه با همه ی درد ها و رنج هاش از بقیع و کبوتراش از مسجد النبی از روضه ی رضوان....چه لحظه های پر از دردی...غم روی دلم سنگینی میکرد...برام سخته اون لحظه ها رو توصیف کنم تنها آخرین تصویری رو که توی صندوقچه ی قلبم به یادگار مونده رو توصیف میکنم...یه دختر با چشای پر از اشک برای آخرین بار برمیگرده و به پشت سرش نگاه میکنه تصویری که تا ابد تو دلش به یادگار موند ...هوای دلگیر مدینه توی غروبی سرد و قبرستانی به رنگ عشق با بوی غربت و تنهایی و یه گنبد سبز و دلی پر از غم ...و اشک هایی به رنگ بی کسی و تنهایی...فقط همین.

.

.

.

لباس سفید بر تن و با چشمایی گریون زیر قرآن رد شدیم و سوار بر اتوبوس حرکت کردیم به سمت مسجد برای محرم شدن و بعد هم رفتن برای دیدار خانه ی یار...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۲
آیینه دار لاله ها...!

دل امر کرد قلم بر دست گیر و بنویس...

بازم مرور خاطرات مرور خاطراتی که گویی با روحم یکی شده...میخوام از اون لحظه ها بگم لحظه های پر از شور و شوق دبیرستان...سال ۱۳۸۷

- خب دختر گلم خانم م .م دانش آموز سال دوم دبیرستان رشته ی ادبیات علوم انسانی معدل کل ۱۹.۵۰ نام پدر احمد شماره شناسنامه ۱۹۰...شغل پدر...درسته ؟

با شوقی که دلم را هر لحظه میلرزاند و با صدایی رسا پاسخ میدم

- بله درسته خانم

خانم معاون با لبخندی بر لب به چشمانم خیره میشود و میگوید امیدوارم به آرزوت برسی برو سر کلاست الانه که زنگ رو بزنن

به سمت کلاس حرکت میکنم.وارد کلاس میشم میز اول میشینم بچه ها دورم رو میگیرین و یکی یکی اشکالات درسیشون رو میگن دلم کمی گرفته اما باز دست به کار میشم میرم پای تخته...تخته ای که اول دبستان سیاه بود دوم دبستان سبز و حالا سفید...ماژیک به دست مبحث های درس را جدا جدا توضیح میدم... صدایی لبخند بر لبانم مینشاند

- سلام خانم معلم میشه به ماهم یاد بدین؟ میترسم فردا تو رو جای من استخدام کنن دختر گلی

جواب میدم

-خانم شرمنده بچه ها اشکال داشتن ...شما کجا و من کجا...قصد جسارت نداشتم

خانم بیگدلی با لبخند میگه: قراره حاجیه خانم هم بشی دیگه حتما استخدام میشی..همه ی معلما توی دفتر میگفتن لیاقت داری که تو بری مکه...ایشالله اسمت توی قرعه کشی در میاد حالا بشین که وقته امتحانه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۰۰
آیینه دار لاله ها...!