مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





۵۸ مطلب توسط «آیینه دار لاله ها...!» ثبت شده است

از نیمه شب گذشته بود و من خسته از سفره یک روزه با تنی خسته به درون تخت خزیدم. چشمانم گرم خواب و مغز کوچکم بار افکاری را به دوش میکشید که قلبم را رنجورتر از قبل میکرد تصویر دختران نیمه برهنه که درون خنکای آب در مقابل دیدگان هزارن چشم گرسنه خودنمایی میکردند و نگاه پر از تمسخرشان که بر روی من و چادرم میلغزید...دخترک نیمه برهنه با تمسخری که در صدایش موج میزد پرسید...: این چادر چیه که ایجور مثل مادرای شهید خودت رو توش پیچوندی..؟دلم لرزید بغضی گلویم را گرفت گویی تمام عالم منتظر جواب من بود سرم را کمی بالا آوردم نگاه پسران و دختران زیادی در انتظار پاسخ من به راه مانده بود..لبخندی یر لب نشاندم و با صدایی رسا که از قلبم برخاست و بر زبانم جاری شد پاسخ دادم  من مادر شهید نیستم اما برادرزاده ی شهید هستم و وارث خون همه ی شهدایی که از آغاز اسلام بر این زمین سنگ دل ریخته شد به خصوص شهدای هشت سال دفاع مقدس...این چادر سنگره منه در مقابل این نگاه های آلوده ای که تن شما رو به مسخره گرفته سنگر من در مقابل این مردایی که اسم مرد روشونه اما یادشون رفته مردونگی یعنی چی و نگاهشون پی ناموس مردمه...سنگر من به عنوان نوکر آقام امام زمان...و در ادامه پرسیدم: راستی امام زمان رو میشناشین که؟ جوابم فقط سکوت بود و سکوت...چشمانم سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفتم

.

.

ظهر شده دارم میرم نماز جمعه...نشستم توی یکی از صف ها کنارم خانمی با دخترش نشسته دختری حدودا پنج ساله با چادر سفید گل دار با نگاهی معصوم...از مامانش میپرسه مامانی من با چادر ناز شدم؟ حالا امام زمان منو دوس داره؟لبخند میزنم و رو به دخترک میگم آره آبجی گلم هم ناز شدی هم آقا ازت راضیه و آروم زیر لب زمزمه میکنم:

یوسف زهرا تا به کی چشم انتظاری ...؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۱:۵۴
آیینه دار لاله ها...!
انگشتان ظریفم آهسته بر روی کلید کلمات به حرکت در می آید...احساس غریبی تمام جانم را در بر میگیرد مدتهاس که ننوشتم...بهتر است بگویم نمیخواستم بنویسم...تصمیم گرفته بودم برای همیشه با قلم و دفتر لحظه های دل تنگی ام و با این وبلاگ قهر کنم...خداحافظی که دیگر برگشتی نداشته باشد... اما باز قلم به دست اندیشه سپردم و دستانم ناخودآدگاه به حرکت در آمد و نقش دل تنگی ام را بر روی قلب روزگار نقش زد...پس باز هم تسلیم قلب نا آرامم میشوم شاید که آرامشی یابد...:

میخوام از بچگی هام بگم دلم هوای بازی های کودکانه ام رو کرده همون لحظه های قهر و آشتی های شیرین بچگی...از خونمون بگم خونه ای که همه ی خاطرات بازی ها و شیطنت های بچگیم رو در آغوش گرمش به خواب سپرده...در خیال قدم بر میدارم و به اون کوچه ی لبریز از خاطره میرم... صدای خنده بچه ها .جیک جیک گنجشک ها.صدای زن های همسایه که دور هم نشستن و غیبت زن محمدخان رو میکنن.. صدای دوچرخه ی پسرها و موتور گازی مرد همسایه که همه بهش میگفتن هواپیما...         لحظه ای مکث میکنم دخترهای کوچه دور هم حلقه زدن و یک صدا جواب میدن بله و دختر مو مشکی که از همه بزرگتر بود ادامه میداد زنجیر منو بافتی و باز هم صدای دختران بله...و باز پرسش دوباره پشت کوه انداختی ؟ چشم میگردانم رضوان ژاله مریم یاسمن سمیرا زهرا لبخند بر لب پاسخ میدهند بله..لبخند بر لبانم نقش میبندد آرام زمزمه میکنم پس من کجام؟ با قدم هایی لرزان به سمت در طوسی رنگ میروم جلوی در مکث میکنم به دو عکس که نشان افتخار اهل خانه اند خیره میشوم

شهید پاسدار محمد...

شهید بسیجی محمود...

زیر لب زمزمه میکنم سلام عموهای گلم خوبین؟...با اجازه و  وارد خانه میشم تاب چوبی با تناب سبز رنگ کنار باغچه اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه با شوق به سمت تاب میرم چادرم رو از سرم در میارم و شروع میکنم تاب بازی که صدای مامان چون نسیم توی حیاط می پیچه دخترم؟ این بار با شوق بیشتری تاب رو نگه میدارم و بلند جواب میدم بله ؟ همزمان با صدای من صدای دختر سفید رویی با موهای خرمایی در فضا پخش میشود بله مامانی گویی صدای من در میان صدای دخترک گم میشود و باز صدای مامان: میری بازی کنی توی کوچه حواست به خودت باشه توی پارک هم الان شلوغه نمیری پارک از خونه ی دایه(مادر بزرگ) هم اونطرف تر نمیری و باز صدای دخترک :باشه چشم مواظبم دختر یکی یه دونه حواسش هس صدای  داداش محمد  فضا رو معطر میکنه به عطر محمدی...یکی یه دونه و داداش محمود جواب میده خل و دیوونه دخترک با حرص جواب میده حسود هرگز نیاسود...و به سمت در حیاط میدود...به سمت در ورودی میرم و هم قدم با مامان و داداشا وارد خونه میشم بوی غذا فضا رو معطر کرده اول میرم اتاق کوچیکه بعد اتاق آخری بعد حال خصوصی و بعد پذیرایی...مامان نشسته و علی رو گذاشته روی پاش و داره باهاش بازی میکنه و داداش علی با خنده کودکانه اش شادی رو به چشمای مامان هدیه میکنه...برمیگردم به حیاط چادرمو سر میکنم وبه سمت در میرم برای آخرین بار برمیگردم و جای جای خونه رو به خاطر میسپارم...قدم به کوچه میذارم که صدای یکی یه دونه مامان در فضا پخش میشه  آخ جون دایه اومد مسیر نگاه دختر را دنبال میکنم پیرزنی سبد در دست آرام آرام به سمت خانه می آید وقتی نزدیک دختر میرسد دست در سبد میکند و چهارتا یخمک با چهار رنگ مختلف به دست دخترک میدهد و با لهجه ای شیرین میگه برا خودت و داداشات دختر گونه مادربزرگ را غرق بوسه میکند و به سمت خانه میدود اشک از چشمانم سرازیر میشود به دایه خیره میشوم تا آنجا که در بین این دیوارها ناپدید میشود  زمزمه میکنم دایه کاش میشد همیشه توی خیال موند کاش هیچ وقت چشمام ناتوانیت رو نمیدید کاش هنوز هم میتونستی بری بازار برام یخمک بخری...صدای مامان جسم خسته ام را به دنیای واقعی میکشاند...دختر گلی دایه آب میخواد براش آب میاری؟ خسته و دل شکسته پاسخ میدم چشم مامانی  و رو به آسمون زمزمه میکنم عمو محمد عمو محمود کمک کنین بتونم کنیز خوبی برای دایه باشم مادری که شیر مردانی چون شما رو تربیت کرد...و بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم خونه ای که خونه ی بچگیم نیس اما هنوز هم من هستم مامان هس بابا هس دایه هس داداشا هستن البته با این تفاوت که محمد عروسی کرد خونه ی خودشه محمود دانشگاهه و علی دبیرستانی و دایه...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۱ ، ۱۸:۰۵
آیینه دار لاله ها...!

....

از شدت سرما بدنم به لرزه در میاد

پتو رو بیشتر دور خودم میپیچم

روی تخت کمی جا به جا میشم

جهت باد کولر رو تغییر میدم

و باز چشام سنگین میشه

بین خواب و بیداری

آهنگ پیامک گوشی خواب رو از چشام فراری میده

پیام رو میخونم

و باز تکرار میکنم

و باز تکرار

در همین بین صدای فریاد پیامک اون گوشیم هم

بلند میشه

این بار از طرف الهام

باز هم همون پیامک

و باز هم تکرار و تکرار

اگر الان امام زمان ظهور کنه

وبه تو یک دقیقه وقت داده بشه

که بهش یه جمله بگی

چی میگی...؟

اشکم سرازیر میشه

زمزمه میکنم

یک دقیقه وقت..؟

برای کسی که سرباز خوبی نبوده براش

چقد زیاده

باز هم اشک و اشک

تپش قلبم تندتر میشه

زمزمه میکنم

مولا

کاش میشد به تو گفت

که تو تنها سخن شعر منی

...

اللهم عجل لولیک الفرج

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۱ ، ۲۳:۱۷
آیینه دار لاله ها...!

عارفی را دیدند مشعل و جام آب در دست

پرسیدند به کجا میروی؟

گفت :

میروم با آتش بهشت را بسوزانم

و با آب جهنم را خاموش کنم

تا مردم خدا را فقط به خاطر

 عشق به او

بپرستند

نه برای عیاشی در بهشت

و ترس از جهنم...!

...

دلم از خودم گرفته...

خدایا از من بگذر اگر گاهی و شاید هم همیشه

به جای راه بی راهه رفتم

...

عاشقانه میپرستمت...!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۴۹
آیینه دار لاله ها...!

روی صندلی میشینم  جلوی میز آرایش..وبه تصویری که توی آیینه افتاده نگاه میکنم گویی غریبه ای درون قلب آیینه نشسته و به چشمانم زل زده آروم زمزمه میکنم :  این منم؟آه سردی میکشم بلند میشم و چادر مشکی رو به سر میکشم از حال خصوصی رد میشم به سالن میرسم مکث میکنم رو به مامان میگم: من رفتم . به رسم همیشه مامان میگه مواظب خودت باش زودم برگرد بابا میگه میخوای برسونمت با لبخند پاسخ میدم نه دوس دارم کمی پیاده روی کنم نزدیکه دیگه... بعد از خداحافظی حرکت میکنم صدای ماشین ها صدای بچه ها ....بین این همه صدا صدایی قلبم را میلرزاند....صدایی که از بلندگوی پایگاه بسیج شهید سید نورالدین موسوی به آسمون میره... به سوی ملکوت...

کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی

 لحظه ای مکث میکنم...وباز قدم برمیدارم این بار با دلی غرق شوق دیدار...وارد میشم و با قدم هایی لرزان نزدیک میشم دو پله تا رسیدن و غرق شدن در دریای دلدادگی...دو پله رو میگذرونم بالای سر سید محمد  میشینم:سلام سید محمد خوبی...میدونم بی وفا شدم خیلی وقته نیمدم ببخشید داداش... اومدم برات درد و دل کنم از دل شیشه ایم بگم  مدتیه احساس میکنم دیگه مثل قبل صاف و زلال نیس...دلم تاب نداره ...کمکم کن بتونم ...بگذرم از این همه دل بستگی...دلم یک رنگی میخواد...کمکم کن سید...صدای پایی مهر سکوت برلبانم میزند اشکام رو پاک میکنم سرم رو برمیگردونم و به قبور شهدای گمنام نگاه میکنم رو به سید محمد میگم راستی ببخشید ماها اسم واقعیتون رو نمیدونیم خودمون براتون اسم گذاشتیم محمد و مهدی بودن فرق نداره مهم اینه که همراز دله مایین....رو به پنج شهید گمنام میکنم میگم التماس دعای ویژه برادرا... و با دلی خالی از غم به راه می افتم و باز هم صدای بچه ها ... صدای ماشین ها وصدای بلندگوی پایگاه بسیج شهید سید نورالدین موسوی و این بار لبخند من...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۰
آیینه دار لاله ها...!
نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکنه آروم سرم رو برمیگردونم تا که از گزند نگاه تیز خورشید در امان باشم صدای قدم هام با صدای ترانه شادی پرنده ها در هم آمیخته میشه می ایستم و به اطرافم نگاه میکنم به جاده سنگی رو به روم که اطرافش رو درخت های سربه فلک کشیده پر کرده...به درختای آلو زردآلو به بوته های گل به انگورهای تازه متولد شده به پیچک گل بنفشی که آلاچیق چوبی رو در آغوش فشرده و به استخر خالی از آب...باز شروع میکنم به قدم زدن...میرم وسط باغ...بابا سرش گرم باغبونی و راز و نیاز با درختاشه...نزدیکش میشم و آروم همونجور که نگاهم به انتهای باغه میگم بابا انگار همین دیروز بود که اینجا فقط یه زمین خالی بود...و تو عمو برا سرگرمی شروع کردین به باغبونی...مگه نه؟ و برمیگردم به بابا نگاه میکنم با لبخند با اون چشای عسلی نازش به درختا نگاه میکنه و من درسکوت غرق نگاه به صورت مهربونش میشم ...به شکستگی های صورتش به موهاش که هر روز بیشتر از قبل دارن سفید میشن..اشک توی چشمام نقش میبنده  ...آروم زمزمه میکنم درختا بزرگ تر شدن منم بزرگتر شدم بابا...تو هم پیر شدی انگار..بابا میخنده میگه مامانت پیرشده من تا زمانی که میتونم برم کوهنوردی هنوزم جوونم...و من غرق لذت میشم از حس داشتن تو بابا و آروم زمزمه میکنم بابا جون:

دوستت دارم...روزت مبارک.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۹
آیینه دار لاله ها...!

وقتی کلام تعبیری نارساست چه میتوان گفت جز این...

تمام حرفم همه این است مولا:

                                                 خدا کند تو بیایی...!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۵۷
آیینه دار لاله ها...!
همسفران عزیز سلام

پیش از هر چیز از اینکه به کلبه ی دلتنگی من قدم گذاشتین ممنون...حالا که قدم در خلوتگاه هم میذاریم امیدوارم به حریم احساس هم احترام بذاریم ...همه ی مطالب این وبلاگ دست نوشته و دل گفته های خودمه خواستاره سه چیزم:

پیش از خوندن مطلب نظر نذارین

نظر واقعیتون رو بگین گذشته از تمجید های دوستانه

و خواهش آخرم:

  اگر خواستین از دست نوشته ها استفاده کنین ولی لطفا با ذکر منبع...

در آخر به یاد عزیزی میگم:

                                      یا زهرا...!

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۵۸
آیینه دار لاله ها...!
بغض گلوم رو آزار میداد هوای دلم مه آلود شده بود آروم آروم آسمون چشمام بارونی شد صدایی همه ی وجود رو در آغوش گرفت و نوازش کرد صدای یکی از بچه های شبستان بود که می خوند...:

من چه اندازه دلم غمگین است

وچه اندازه دلم میخواهد

به خودم برگردم

دور از این وسوسه ها .دلهره ها...

دور از این آدم ها

به تماشای خودم بنشینم

وببینم که خدایی هم هست

که به اندوه بشر غمگین است

وبه رفتار بشر آگاه است

وای از این وسوسه ها...وای از این وسوسه هایی که به قانون خدا می پیچند

وای از این دلهره هایی که به عصیان بشر مربوطند

وای از این آدم ها که به غم های بشر میخندند

با عبور از ظلمات...به خودم برگشتم...وخدا را دیدم.

که چه اندازه به احساس بشر نزدیک است...!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۳۰
آیینه دار لاله ها...!

 

 
 شب است و تنهایی و سکوت

دلتنگی امانم را بریده

کمرم شکست زیر بار انتظار آمدنت

و تو ...هر بار نیامدی و نیامدی

تا به کی زیر آسمان بارانی انتظارت خیس شوم مولا

بیا و بتاب خورشید عالم تاب من

اللهم عجل لولیک الفرج

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۲
آیینه دار لاله ها...!