مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





خاطرات شیرین ترین سفر زندگی ام...(قسمت اول)

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۰۰ ب.ظ

.

.

.

سر صف ایستاده ام اشک از چشمام سرازیر شد دل توی دلم نبود و مدام تکرار میکردم خدایا بعد از این همه انتظار لیاقت نداشتم دعوت بشم خدایا آخه چرا بین این همه دانش آموز من انتخاب نشدم خدایا کجای کارم اشتباه بود...اختیار اشکام دسته خودم نبود زنگ ادبیات شیرین ترین درس دوران زندگی ام گره خورد به هق هق صدایم به تلخ ترین اشک های دوران زندگی ام ...خانم بهوندی با نگرانی نگام میکرد و آروم هی میگفت دختر حتما قسمت نبود اینطوری اشک نریز..اما من هیچ چیزی نمیخواستم بشنوم فقط صدای خدا رو که بهم بگه آروم باش... صدای زنگ تفریح که همیشه برایم نماد نفس تازه کردن برای دوباره زیستن بود این بار بوی تلخ خستگی سر درد و حالت تهوع میداد دو ساعت تمام گریه کرده بودم و حالا نقطه ی صفر فقط سکوت...سیده زینب اشک میریخت و میگفت خودتو کشتی بس کن نگاه سردم جوابگوی همه دل نگرانی هایش بود فقط همین.. ناگهان صدایی همه ی وجودم را به آسمان کشاند...

- توی قرعه کشی اسم دونفر رو خط زدن معدلشون اون حدی نبود که اداره گفته بود بازم قرعه کشی کردن اسمت در اومد میشنوی چی میگم اسمت در اومد اگر اداره هم اسمت در بیاد میری مکه میری مدینه میری بقیع

این بار با صدای بلند زدم زیر گریه اونقد بلند که همه دمه در کلاس جمع شدن و با حیرت نگام میکردن...خدایا من دعوت شدم خدایا داشتی امتحانم میکردی خدایا شکرت خدایا ممنونم خدایا عاشقتم...

.

.

.

خونه عمه فرخنده ملاقه به دست خورشت رو هم میزدم و عاشقانه زمزمه میکردم :خدایا تو رو به امام حسین تو رو به مادرش بی بی فاطمه تو رو به علمدار حسین توی قرعه کشی اداره اسمم در بیاد

.

.

.

توی سالن اداره تعداد زیادی پسر و دختر منتظر بودن تا که شاید جز دعوت شدگان باشن...قرعه کشی تمام شد گوشیم زنگ میخورد جواب دادم بابا بود که از اونطرف سالن زنگ زده بود و مدام تکرار میکرد

- یکی یه دونه بابا آروم باش حتما قسمت نبود همین فردا ثبت نامت میکنم آروم باش گریه نکن

اما من فقط اشک چاره ساز دله تنگم بود فقط گریه بر این امتحان سخت آرومم میکرد یکی از بچه ها که اسمش در اومده بود نزدیکم شد

-مگه توهم شرکت کرده بودی؟ اسمت رو اصلا نخوندن جز شرکت کننده ها...

تکان سختی خوردم اسمم را وارد قرعه کشی نکرده بودن؟ مگه میشه...همراه بابا رفتم پیش مسئول قسمت قرعه کشی آقای موسوی...اسمم رو اشتباهن ننوشته بودن...آقای موسوی زمستان سرد دلم را با حرفش به بهار تبدیل کرد

- آقا احمد شما جز خانواده شهدایین نیازی به قرعه کشی نیس اشتباه هم از ما بود واقعا شرمنده ایم اسم دخترت رفت توی لیست اصلی..

به بابا نگاه میکردم و گفتم : بابایی یعنی من از همون اول دعوت بودم بابا شهدا منو دعوت کردن عمو محمد و عمو محمود...اشکم بازم سرازیر میشه من بدون قرعه کشی دعوت شدم یعنی اسمه من زودتر از همه توی آسمون توی دعوت شدگان ثبت شده بود...خدایا شکرت...عاشقانه میپرستمت

.

.

. توی فرودگاه اهواز جمعیت زیادی جمع شده بود جای سوزن انداختن نبود من توی مسجد فرودگاه با دو گوش شنوا به توضیحات مدیر کاروان گوش میدادم...وقت رفتن رسیده از زیر قرآن رد میشم میرم کنار خانواده اول بابا رو بغل میکنم اشکم سرازیر میشه آروم زمزمه میکنم بابا حلال کن بابا آروم میگه حلال زندگی عزیزم .داداش علی. داداش کوچیکه میزنه زیر گریه...خان داداش هم از محل خدمتش اومده اهواز برای بدرقه خواهر یکی یه دونه اش مثل همیشه لبخند روی لبشه با دوتا چاله کوچیک روی گونه هاش پیشونیم رو بوس میکنه و میگه برو تا یه نفسی بکشیم خودمون رو یه کم برا بابایی عزیز کنیم.. بعد داداش محمود و لبخند گرمش آروم میگم درسته همش از کوچیکی اذیتم کردی ولی خب من چون بخشنده ام حلالت کردم میخنده و دستم رو به گرمی فشار میده و بعد آغوش گرم مادر...و اشک های به رنگ مهر...از خاله ها دایی ها و عمه و بقیه خداحافطی میکنم و به سمت سالن فرودگاه میرم...برای آخرین بار برمیگردم و آخرین نگاه ...و لبخندی به وسعت عشق ....

.

.

. ساعت ۱۲ بود رسیدیم فرودگاه مدینه...اولین تصویر اولین اشک اولین دل گفته...به پای گلدسته های مسجد النبی..و شبی که گویی...

یازهرا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۵
آیینه دار لاله ها...!

نظرات  (۷)

سلام یزرگوار

کامل خوندمش، باز هم گرم و زیبا نوشتید

فقط همینو میتونم بگم که خوش به سعادتون

خدا کنه قسمت ما هم بشه

انشاالله که دلتون همیشه همینطور پر شور و حال باشه

دعا یادتون نره / یاحق
اشکمو در آوردی ...
خوش به سعادتت ...
من لیاقت نداشتم ثبت نام کردم
اما...قسمتم نشد یعنی آدمش نبودم ... یاد اون روزای خوم افتادم که برای قرعه کشی رفته بودیم ...
داغ دلم رو تازه کردی حاج خانوم ...
التماس دعای فراوان ....
التماس دعای فرج
۰۶ مرداد ۹۱ ، ۱۴:۳۸ فهیمه رجاییان
سلام آجی جونم...
ببخش که دیر اومدم
خودمم دوس داشتم اولین نفر باشم اما ...
خوش به حال دلت ...خوش به حال چشمات...خوش به حالت
چیکار کردی که انقد عزیز شدی ؟؟!!!
کاشکی خدا منم نگاه کنه...
فقط بگه که ازم دلخور نیس
من تو زندگی هیچ کاری نکردم که خدا بهم افتخار کنه.
خدا بهت افتخار می کنه آجی...
برام دعا کن
باشه آجی؟؟!!
۰۶ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۴۶ مسلم حسینے
سلام - شما حقیقتا در زمینه ی داستان نویسی و خاطره نویسی خوب کلید میزنید...
پیشنهاد میکنم در زمینه ی داستان نویسی شروع به فعالیت کنید - البته اگر تابحال فعالیتی نداشتید -
... پیشنهاد میکنم ابتدا از داستان های کوتاه شروع کنید و سپس وارد فضای رمان نویسی شوید. این توانایی در شما دیده مسشه ... البته نه در فضای مجازی و وب، بلکه روی کاغذ و با قلم.
بلطف خداوند، موفق خواهید بود.
سلام حاجیه خانوم.زیارت قبول.هواییمون کردی
ایشالله کربلا روزیت بشه...
طاعات قبول.التماس دعا
سلام
طاعات عبادات شما قبول ....
منم دعا کن.
کوله بارت بر بند ، شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
که به مقصد برسیم بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر
چه غافل بودیم ، میشود آسان رفت

میشود کاری کرد که رضا باشد او .

ای سبک بال ، در دعای سحرت ، هرگز از یاد نبر ،
من جا مانده بسی محتاجم . . .

التماس دعا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی