مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!
مرا به خاطر آور...!

من ندانم که کی ام
من ندانم که چی ام
من فقط میدانم که.....
تویی شاه بیت غزل زندگی ام...!
اللهم عجل لولیک الفرج...!

منوی بلاگ
آخرین نظرات
نویسندگان

مرا به خاطر آور...!

یک طرف خاطره ها یک طرف فاصله ها...!





دلم هوای بازی های کودکانه ام رو کرده...

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۶:۰۵ ب.ظ
انگشتان ظریفم آهسته بر روی کلید کلمات به حرکت در می آید...احساس غریبی تمام جانم را در بر میگیرد مدتهاس که ننوشتم...بهتر است بگویم نمیخواستم بنویسم...تصمیم گرفته بودم برای همیشه با قلم و دفتر لحظه های دل تنگی ام و با این وبلاگ قهر کنم...خداحافظی که دیگر برگشتی نداشته باشد... اما باز قلم به دست اندیشه سپردم و دستانم ناخودآدگاه به حرکت در آمد و نقش دل تنگی ام را بر روی قلب روزگار نقش زد...پس باز هم تسلیم قلب نا آرامم میشوم شاید که آرامشی یابد...:

میخوام از بچگی هام بگم دلم هوای بازی های کودکانه ام رو کرده همون لحظه های قهر و آشتی های شیرین بچگی...از خونمون بگم خونه ای که همه ی خاطرات بازی ها و شیطنت های بچگیم رو در آغوش گرمش به خواب سپرده...در خیال قدم بر میدارم و به اون کوچه ی لبریز از خاطره میرم... صدای خنده بچه ها .جیک جیک گنجشک ها.صدای زن های همسایه که دور هم نشستن و غیبت زن محمدخان رو میکنن.. صدای دوچرخه ی پسرها و موتور گازی مرد همسایه که همه بهش میگفتن هواپیما...         لحظه ای مکث میکنم دخترهای کوچه دور هم حلقه زدن و یک صدا جواب میدن بله و دختر مو مشکی که از همه بزرگتر بود ادامه میداد زنجیر منو بافتی و باز هم صدای دختران بله...و باز پرسش دوباره پشت کوه انداختی ؟ چشم میگردانم رضوان ژاله مریم یاسمن سمیرا زهرا لبخند بر لب پاسخ میدهند بله..لبخند بر لبانم نقش میبندد آرام زمزمه میکنم پس من کجام؟ با قدم هایی لرزان به سمت در طوسی رنگ میروم جلوی در مکث میکنم به دو عکس که نشان افتخار اهل خانه اند خیره میشوم

شهید پاسدار محمد...

شهید بسیجی محمود...

زیر لب زمزمه میکنم سلام عموهای گلم خوبین؟...با اجازه و  وارد خانه میشم تاب چوبی با تناب سبز رنگ کنار باغچه اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه با شوق به سمت تاب میرم چادرم رو از سرم در میارم و شروع میکنم تاب بازی که صدای مامان چون نسیم توی حیاط می پیچه دخترم؟ این بار با شوق بیشتری تاب رو نگه میدارم و بلند جواب میدم بله ؟ همزمان با صدای من صدای دختر سفید رویی با موهای خرمایی در فضا پخش میشود بله مامانی گویی صدای من در میان صدای دخترک گم میشود و باز صدای مامان: میری بازی کنی توی کوچه حواست به خودت باشه توی پارک هم الان شلوغه نمیری پارک از خونه ی دایه(مادر بزرگ) هم اونطرف تر نمیری و باز صدای دخترک :باشه چشم مواظبم دختر یکی یه دونه حواسش هس صدای  داداش محمد  فضا رو معطر میکنه به عطر محمدی...یکی یه دونه و داداش محمود جواب میده خل و دیوونه دخترک با حرص جواب میده حسود هرگز نیاسود...و به سمت در حیاط میدود...به سمت در ورودی میرم و هم قدم با مامان و داداشا وارد خونه میشم بوی غذا فضا رو معطر کرده اول میرم اتاق کوچیکه بعد اتاق آخری بعد حال خصوصی و بعد پذیرایی...مامان نشسته و علی رو گذاشته روی پاش و داره باهاش بازی میکنه و داداش علی با خنده کودکانه اش شادی رو به چشمای مامان هدیه میکنه...برمیگردم به حیاط چادرمو سر میکنم وبه سمت در میرم برای آخرین بار برمیگردم و جای جای خونه رو به خاطر میسپارم...قدم به کوچه میذارم که صدای یکی یه دونه مامان در فضا پخش میشه  آخ جون دایه اومد مسیر نگاه دختر را دنبال میکنم پیرزنی سبد در دست آرام آرام به سمت خانه می آید وقتی نزدیک دختر میرسد دست در سبد میکند و چهارتا یخمک با چهار رنگ مختلف به دست دخترک میدهد و با لهجه ای شیرین میگه برا خودت و داداشات دختر گونه مادربزرگ را غرق بوسه میکند و به سمت خانه میدود اشک از چشمانم سرازیر میشود به دایه خیره میشوم تا آنجا که در بین این دیوارها ناپدید میشود  زمزمه میکنم دایه کاش میشد همیشه توی خیال موند کاش هیچ وقت چشمام ناتوانیت رو نمیدید کاش هنوز هم میتونستی بری بازار برام یخمک بخری...صدای مامان جسم خسته ام را به دنیای واقعی میکشاند...دختر گلی دایه آب میخواد براش آب میاری؟ خسته و دل شکسته پاسخ میدم چشم مامانی  و رو به آسمون زمزمه میکنم عمو محمد عمو محمود کمک کنین بتونم کنیز خوبی برای دایه باشم مادری که شیر مردانی چون شما رو تربیت کرد...و بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم خونه ای که خونه ی بچگیم نیس اما هنوز هم من هستم مامان هس بابا هس دایه هس داداشا هستن البته با این تفاوت که محمد عروسی کرد خونه ی خودشه محمود دانشگاهه و علی دبیرستانی و دایه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۲۴
آیینه دار لاله ها...!

نظرات  (۸)

۲۴ تیر ۹۱ ، ۲۱:۴۸ فهیمه رجاییان
سلام...
ممنونم از قلمت
من اینجارو خیلی دوست دارم
چقد خوبه که انقد قشنگ می نویسی.
دلم هوای بچگی و شیطنت هاشو کرده...
کاش همیشه تو اون دورانو حال و هوا می موندیم...
کاش هنوزم دروغامون و چشامون با برقش لو میداد ...
کاش هیچ وقت نمیدیدیم قد کشیدنمون و مقابل خمیده شدن قد مامان و بابا...
و....
کاش نمیدیدم روزی رو که به جای خنده ها و ناز و ادا و لوس کردنم واسه بابا
و به جای آغوشش و خوابیدن تو رختخوابش یه قاب عکس سهمم می شه و گریه های یواشکی تا مامان صدامو نشنوه
کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم ...
دل نوشته هاتون برقرار ...
گذشته هاتون رو زیبا نوشتید ...
...............................
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود ...
.............................

التماس دعای فرج
۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۰:۵۶ پسرک خاکی
سلام
چه زود میگذرد عمر ادمی............
بروزم.
یاعلی
سلام برزگوار

زیبا و تاثیر گزار نوشتی

آدمو میبره تو خیالات خودش، تو گذشته ها که هم تلخ بودند و هم شیرین

مثل همین حالا و مثل آینده و اخرش یه روز همه چی تموم میشه و دیگه هیچ

گذشته و حال و آینده ای نیست و فقط ما هستیم و خدای خود و اعمال خود

خدا کنه اونروز روسفید باشیم / التماس دعا
۲۷ تیر ۹۱ ، ۱۹:۵۸ مسلم حسینے
سلام -
1- در مورد قسمت اول که گویا قصد خداحافظی داشتید، عارضم که، ره گم نشود... هرچه میخواهد بشود.

2- "طوبی لکـ"، خوشا بر احوال شما چون میتوانید در مسیر زندگی از حضور معنوی شهدای خاندانتان، استفاده کنید. ما شرمنده ی شهدا هستیم و اینطور که بوش میاد، خواهیم ماند...! حقیقتا شهیدان را شهیدان میشناسند.

3- قلمتان مستدام و دیده هاتان همچنان روشن... التماس دعا
۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۳:۴۹ پسرک خاکی
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم

کاش سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
سلام بزرگوار

ماه رمضان شد، می و میخانه بر افتاد
عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد
افطار به می کرد برم پیر خرابات
گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد
با باده وضو گیر که در مذهب رندان
در حضرت حق این عملت بارور افتاد

میهمانی حضرت دوست بر شما مبارک


انشاالله در این ماه هر دو سه روز یه مطلب خیلی مختصر در مورد روزه و رمضان خواهم گذاشت / التماس دعا
۳۰ تیر ۹۱ ، ۲۳:۱۹ فهیمه رجاییان
سلام
کمی غم دارم...
کمی بی قرارم...
یه جا برای گریه کردن سراغ داری؟
یه جا که هیشکی اشکات و نبینه که فک کنه ضعیفی!!
یه جا برای اینکه بلند بلند با دلت دعوا کنی ...بزنیش...تنبیهش کنی...!!
یه جا که شونه های خودت بشه پناه اشکات و دستای خدا بشه سایه بون دلت...
کمی دلم گرفته..
دعایم کن دوست خوبم
یا حق

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی