و من غرق لذت میشم از حس داشتن تو...دوستت دارم
دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۳۹ ب.ظ
نسیم خنکی صورتم رو نوازش میکنه آروم سرم رو برمیگردونم تا که از گزند نگاه تیز خورشید در امان باشم صدای قدم هام با صدای ترانه شادی پرنده ها در هم آمیخته میشه می ایستم و به اطرافم نگاه میکنم به جاده سنگی رو به روم که اطرافش رو درخت های سربه فلک کشیده پر کرده...به درختای آلو زردآلو به بوته های گل به انگورهای تازه متولد شده به پیچک گل بنفشی که آلاچیق چوبی رو در آغوش فشرده و به استخر خالی از آب...باز شروع میکنم به قدم زدن...میرم وسط باغ...بابا سرش گرم باغبونی و راز و نیاز با درختاشه...نزدیکش میشم و آروم همونجور که نگاهم به انتهای باغه میگم بابا انگار همین دیروز بود که اینجا فقط یه زمین خالی بود...و تو عمو برا سرگرمی شروع کردین به باغبونی...مگه نه؟ و برمیگردم به بابا نگاه میکنم با لبخند با اون چشای عسلی نازش به درختا نگاه میکنه و من درسکوت غرق نگاه به صورت مهربونش میشم ...به شکستگی های صورتش به موهاش که هر روز بیشتر از قبل دارن سفید میشن..اشک توی چشمام نقش میبنده ...آروم زمزمه میکنم درختا بزرگ تر شدن منم بزرگتر شدم بابا...تو هم پیر شدی انگار..بابا میخنده میگه مامانت پیرشده من تا زمانی که میتونم برم کوهنوردی هنوزم جوونم...و من غرق لذت میشم از حس داشتن تو بابا و آروم زمزمه میکنم بابا جون:
دوستت دارم...روزت مبارک.
۹۱/۰۳/۱۵