یوسف زهرا تا به کی چشم انتظاری ...؟
شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۱:۵۴ ق.ظ
از نیمه شب گذشته بود و من خسته از سفره یک روزه با تنی خسته به درون تخت خزیدم. چشمانم گرم خواب و مغز کوچکم بار افکاری را به دوش میکشید که قلبم را رنجورتر از قبل میکرد تصویر دختران نیمه برهنه که درون خنکای آب در مقابل دیدگان هزارن چشم گرسنه خودنمایی میکردند و نگاه پر از تمسخرشان که بر روی من و چادرم میلغزید...دخترک نیمه برهنه با تمسخری که در صدایش موج میزد پرسید...: این چادر چیه که ایجور مثل مادرای شهید خودت رو توش پیچوندی..؟دلم لرزید بغضی گلویم را گرفت گویی تمام عالم منتظر جواب من بود سرم را کمی بالا آوردم نگاه پسران و دختران زیادی در انتظار پاسخ من به راه مانده بود..لبخندی یر لب نشاندم و با صدایی رسا که از قلبم برخاست و بر زبانم جاری شد پاسخ دادم من مادر شهید نیستم اما برادرزاده ی شهید هستم و وارث خون همه ی شهدایی که از آغاز اسلام بر این زمین سنگ دل ریخته شد به خصوص شهدای هشت سال دفاع مقدس...این چادر سنگره منه در مقابل این نگاه های آلوده ای که تن شما رو به مسخره گرفته سنگر من در مقابل این مردایی که اسم مرد روشونه اما یادشون رفته مردونگی یعنی چی و نگاهشون پی ناموس مردمه...سنگر من به عنوان نوکر آقام امام زمان...و در ادامه پرسیدم: راستی امام زمان رو میشناشین که؟ جوابم فقط سکوت بود و سکوت...چشمانم سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفتم
.
.
.
ظهر شده دارم میرم نماز جمعه...نشستم توی یکی از صف ها کنارم خانمی با دخترش نشسته دختری حدودا پنج ساله با چادر سفید گل دار با نگاهی معصوم...از مامانش میپرسه مامانی من با چادر ناز شدم؟ حالا امام زمان منو دوس داره؟لبخند میزنم و رو به دخترک میگم آره آبجی گلم هم ناز شدی هم آقا ازت راضیه و آروم زیر لب زمزمه میکنم:
یوسف زهرا تا به کی چشم انتظاری ...؟
۹۱/۰۴/۳۱
گریه های هر شبش را تا سحر؟
او که ارباب تمام عالم است،
من بمیرم،
سر به زانوی غم است،
شیعیان!
مهدی غریب و بی کس است،
جان مولا معصیت دیگر بس است،
شیعیان!
بس نیست غفلت هایمان؟
غربت وتنهایی مولایمان؟
ما عبید و عبد دنیا گشته ایم،
غافل از مهدی زهرا گشته ایم،
من که دارم ادعای شیعه گی،
چه بگویم من به جز شرمندگی...؟
امضا : ...شرمنده مهدی فاطمه ...
التماس دعای فرج